دیروز من از صب حال گندی نداشتم. سان که توپید که جرا دیر میای  من گند شدم. حتی دم در که اومد استقبال من و فر، در گوشش هر چی فحش با ادبانه بلد بودم گفتم. و البته حواسم بود که همه ی مهمونا فک کنن دارم قربون صدقه ش می رم! بعد با اکراه گفتم که اگه کیک رو خواستی من می رم می گیرم میارم. ساعتی بعد، من و فر بودیم توی سابرینا و فر 13 کیلو کیک روی پاش بود و من با سرعت مورچه راه می رفتم که کیک خراب نشه یه وقت! بعد تازه موبایل سان مونده بود پیش ما و من گذاشته بودم رو داشبرد سابرینا و هی زنگ می خورد و فر که کیک رو پاش بود نمی تونست برش داره منم دستم بهش نمی رسید و دهانمان را سرویس کرد تا برسیم!!!! 

بعد مثل سه سال گذشته ما بودیم بین یه عالمه بچه ی کوچولوی بی بضاعت که امکان داشت هر کدومشون ما باشیم. اما کسی که اون بالا تقدیر ها رو رقم می زنه، ما رو ما کرده و اونا رو اونا. اونا دست می زدن و می خوندن و شادی می کردن و ما سعی می کردیم از پاکیشون استفاده کنیم و خودمونو بکشیم بالا.... بعد فر بود که از کوه یخ شدنش برام می گفت و چشمای سان بود که لازم نبود چیزی بگه و دوستی یعنی همین... 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد