روزانه

حسین بهم یه آهنگ داده خیلی قشنگه و از اینجا قابل دنلود کردنه! لازم به ذکره که حسین یکی از برو بچ فامیله که توی کتابخونه کلی با هم رفیق شدیم و دائم هم میگه تو به این باحالی پس من چرا انقد دیر پیدات کردم!!!!!!!!!!!!!!!!!! و به قول شکوفه همه رو برق می گیره ما رو هیچی نمی گیره!!!!!!!!! اما بچه واقعا خیلی خصویات خوبی داره. هی هم از من مشاوره می خواد و منم که خراب رفقااااااا ! بله داشتم می گفتم که یه آهنگ بهم داده مال شجریان پدر و پسر. بعد خب به حال و هوای امشب من میخورد و کلی حال داد. 

الان ساعت 10.30 ئه و من باید موهامو خشک کنمو بخوابم که صب با انرژی برم کتاب خونه. امروز باز خیلی کم درس خوندم... برای اینکه این دیوونه ها می خواستن توی کتابخونه دوربین نصب کنن و از صب همه ش سر و صدا می کردن. بعدشم ظهر حسین اومد یه گربه آورده بود دکتر دم کتابخونه ی ما! منم رفتم توی کلینیک دامپزشکی ببینم چه خبره. وای چقدر جالب بود. من تا حالا همچین جایی نبودم. چقدر هم قیمت ها نجومی بود. از دکترای خود آدما گرون تر! یه اتاق داشتن نوشته بود آرایش و شستشو! بعد یه سگه کوچولوی مامانی وایساده بود و یه آقاهه داشت موهاشو کوتاه می کرد!!!!!!! من که از حیوون بدم میاد کلی جذب شده بودم از بس اونجا همه چیز با مزه بود!!!! به گربه هه آمپول زده بودن. منم اصن دوس نداشت هی خودشو می گرفت روشو می کرد اون ور!!!! حالا اینا گذشتو من دوباره تا اومدم تمرکز کنم روی درسم یاس زنگ زد که با علی پایینیم بیا ببینیمت. باز هم لازم به ذکره که این یاس تکلیفش با علی معلوم نیس. نمی دونن الان دوستن، عاشقن، همین جوری ان، خلاصه  بلا تکلیفن و حرکتی هم برای روشن شدن ماجرا نمی کنن که من فک کنم بهترین کاره!! خوشن دیگه. آدم اگه جنبه داشته باشه به نظر من این بهترین مدل رابطه س. خلاصه مدتی هم با اونا بودم و بعد برگشتم بالا باز تا اومدم تمرکز کنم دیدم خسته م و خوابم میاد و ... در حقیقت امروز هم هیچی درس نخوندم... یعنی از 8 صبح تا 7 شب شد تقریبا 50 تست ریاضی و 3 صفحه تئوری سیستم. همین. باعث تاسفه واقعا. شب هم با چند حرف زدم که من اگه به سراسری نرسم می خوام آزاد بدم. نمی خوام سال دیگه باز الاف باشم........... 

دیگه چی بگم؟؟؟؟ امروز کلی هم با عطیه و شکوفه آهنگ گوش دادیم و گریه م کردیم عین دیوونه ها! دوس دارم دوستام شاد باشن. اما نمی شه... فردا مص میاد باز فضا تلطیف خواهد شد! همین دیگه. تا بعد! ( این تا بعد هم از اون عباراته که تازگیا باهاش حال می کنم!) 

 

پ.ن: حمیدرضا وبلاگ جدید چی شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چرند

امروز صب خیلی شارژ بودم. صبح بدون خواب آلودگی بیدار شدم. با کلی انرژی رفتم کتابخونه. نهار هم عاط و مامانش می خواستن بیان خونه مون و من می خواستم ساعت ۱۲ از کتابخونه برگردم خونه. در نتیجه با خودم قرار گذاشتم کلی درس بخونم توی همون ۴ ساعتی که اونجام. اما باید خدمتتون عرض کنم که از ۸ تا ۱۲ که اونجا بودم شاید شیرین ۵ دقیقه درس خوندم..... و بقیه ش به بطالت و در هپروت بودن و حرف زدن با شکوفه و مشاوره ی تلفنی به عطیه دادن و به حسین روحیه دادن واسه امتحانش و احوال امیره سانازو پرسیدن (بیمارستانه واسه سنگ کلیه) و احوال خود ساناز رو پرسیدن ( تصادف کرده سرش ضربه خورده اما به خیر گذشته!!) و بعدشم مرور کردن چند تا از شعرای لاهه و به حالت مکتوب در آوردن شعر پست پایینی نه پایینیش و دیگر کارهای غیر درسی گذشت!!!! بعد هم مامانم زنگ زد که سر رات کوفته بخر! بعدشم که با عاط بودم تا عصر. بعدشم به طرز افتضاحی خاموش شده بودم. یهو به خودم اومدم دیدم دپرس افتادم یه گوشه. شب بابام احوالپرسی می کرد و گفت خوبی؟ بر عکس همیشه که سریع می گم بله و اینا، یه چند ثانیه فک کردم که خوبم آیا؟ بعد دیدم خب نه نیستم. بعد اومدم بگم نه! اما یهو به خودم اومدم و دیدم یکی از درونم جواب داد که بله خوبم شما چطوری چه خبر؟؟؟؟ و بعد اون یکی منه درونیم همین طور هاج و واج مونده بود و می گفت خب تو که خوب نبودی پس چرا الکی گفتی؟!!؟؟؟؟!!!! بعد اون یکی بهش گفت که برو بابا الان بگی نه باید یه عالم دلیل و اینا بیاری پس بی خیال شو و به قول قدیمی ها یه نه بگو ......! و از آنجایی که می دانید، حرف حساب جواب ندارد. 

حالا فردا اون سحره که باهاش تو پارسه آشنا شدیم می خواد باهام بیاد کتاب خونه. بعد منم حسشو ندارم بیاد. اما قول دادم... دیگه اینکه من آخه چرا اینجوریم؟؟؟؟؟ این روزا بچه ها توی کتابخونه فقط و فقط فکوس کردن روی این موضوع که مریم دیوونه س که لاهه رو ول کرده. بعد منم با خودم قرار گذاشتم از 8 بهمن به بعد دیگه لاهه توی ذهنم نباشه. بعد خب چه جوری الان این جوری بشه وقتی اینا همه طرفدار اونن؟؟؟؟؟؟؟؟ 

بعد من اگه الان بهم پا بدن تا خوده خوده خوده صب حرف می تونم بزنم اما کو پا!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تا حالا در عمرم اینجوریا نبودم! جدیده.

دیگه چه خبر؟

امروز توی کتابخونه خیلی خوش گذشت و من دائم می گفتم بار الها شکرت شکرت که من و دوستام جمعمون انقد جمعه! چقدر ایمان میارم به حرف مامانم که هیچ دوستی مثل دوستای مدرسه ی آدم نمی شن... واااای امروز مص شیرین زبونی می کرد و من ثانیه به ثانیه جای رانتز رو خالی می کردم. مص از کله ی سحر واسه ی ناهار چی بخوریم با هیجان ایده می داد. آخه صب سر راه یه ساندویچ کالباس خریده بود از سوپری. بعد ما طی یک عملیان متحیرالعقول، تصمیم گرفتیم ناهار بریم بوف! بعد مص تمام تلاششو کرد که ما اول ساندویچشو بخوریم بعد بریم بوف! اما ما زیر بار نرفتیم چون سیر می شدیم! بعد اونم برای اینکه ساندویچش حروم نشه آوردش توی رستوران خوردش! خلاصه یه عمری ما شنیدیم این جکه رو که طرف با ساندویچش می ره رستوران، امروز به چشم دیدیم!!!!!!!!  

چقدر کیف می ده وقتی من از چشمای شکوفه می خونم که امروز روی مود درسیدن نیس. چقدر خوبه که اونم می دونه احتیاجی به طفره رفتن نیست و بدون حرف می ره سر اصل مطلب... چقدر خوبه که عطیه رو توی این شرایطش تنها نمی ذاریم و از صب تا شب همه مراقبشن.. چقدر خوبه که ما اصلا دیگه احتیاج به هیچ نوع حرف زدنی نداریم... همه چیز همو می دونیم و با یه نگاه حال همو می فهمیم...  

چقدر من همه شونو دوس دارم...  

این دو هفته ای که نبودم، یه چیز عظیم راجع به خودم فهمیدم... اونم اینه که بدون دوستام هیچم... هر جا که بهم خوش می گذشت ته دلم از اینکه بقیه ی دوستام نیستن که به اونام خوش بگذره ناراحت بودم. شاید کمی کلیشه ای به نظر بیاد. اما خب حسمه.. 

متاسفانه دومین روز سفرم بود که فهمیدم نفیسه مونو گرفتن... نفسم تقریبا بند اومده بود و اصلا نمی تونستم باور کنم... الان تقریبا 3 هفته س که نیست. و ما کاری جز دعا ازمون بر نمیاد... نفیسه ی مهربون من که اگه نبود من هیچ وقت کنکور قبول نمی شدم... توی دانشگاه شریف شاگرد اول بود... رتبه ی 5 ارشد... الان وقت امتحاناشه و اون نیس... بگذریم. اینجا خیلی چیزا نوشته نشه بهتره......................... 

 

 اونجا خیلی خوب بود... یه آرامش خاصی برقرار بود.. خواهرم خیلی از اومدن ما خوشحال بود و دائم در تکاپو بود که به ما خوش بگذره.. دلم براش تنگ شده... خیلی ناراحتشم که اونجا ما رو کم داره... سعی کردم همه ی تفریحات رو امتحان کنم. مرجی بهترین زن برادر دنیاس (چقدر از این ترکیب زن برادر بدم میاد اما جایگزینی براش ندارم!) منو همه جا برد. از سینما و خرید گرفته تا اسکی و خیابون گردی و بخور بخور در حد بنز. چقدر اونجا چیزای خوش مزه واسه خوردن هست... چقدر سرعت انترنت عااااالیه.... دلم برای خودمون میسوزه که یه اینترنت خوب نداریم...  

هی می خوام تعریف کنم. اما نمی دونم چی بگم. حالا بعدا. راستی از اونجا هی رفقا رو هم می خوندم دلم شاد می شد. ساراااا عاششششقتم :) نرگس تند تند بنویس دیگه ه ه ه ه ه . حمید رضا این وبلاگ جدید چی شد؟؟؟؟ پرانتز جان آپ تو دیت باش!....... 

من عاشق این دو تا شعرم...

اولیش مال سعدیه: 

 

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی
آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان که دل اهل نظر برد که سریست خدایی
پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی
حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان این توانم که بیایم به محلت به گدایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی
روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی
سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی
خلق گویند برو دل به هوای دگری ده نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی

 

 

دومیش مال شهریار... 

 

ای که از کلک هنر نقش دل انگیز خدایی
حیف باشد مهِ من کاین همه از مهر جدایی
گفته بودی جگرم خون نکنی باز کجایی
«من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن بهه که ببندی و نپایی»   

 

مدعی طعنه زند در غم عشق تو زیادم
وین نداند که من از بهر عشق تو زادم
نغمهء بلبل شیراز نرفته است زیادم
«دوستان عیب کنندم که چرا دل بتو دادم
باید اول بتو گفتن که چنین خوب چرایی»  

 

تیر را قوت پرهیز نباشد ز نشانه
مرغ مسکین چه کند گر نرود از پی دانه
پای عشاق نتوان بست به افسون و فسانه
« ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجائیم در این بهر تفکر تو کجایی»  

 

تا فکندم بسر کوی وفا رخت اقامت
عمر، بی دوست ندامت شد و با دوست غرامت
سر و جان و زر و جاهم همه گو، رو به سلامت
«عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهل است تحمل نکنم بار جدایی»  

 

درد بیمار نپرسند به شهر تو طبیبان
کس درین شهر ندارد سر تیمار غریبان
نتوان گفت غم از بیم رقیبان به حبیبان
«حلقه بر در نتوانم زدن از بیم رقیبان
این توانم که بیایم سر کویت بگدایی»  

 

گِرد گلزارِ رخ تست غبار خط ریحان
چون نگارین خطِ تذهیب بدیباچه قرآن
ای لبت آیت رحمت دهنت نفطه ایمان
«آن نه خال است و زنخدان و سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سریست خدایی»  

 

هر شب هجر بر آنم که اگر وصل بجویم
همه چون نی بفغان آیم و چون چنگ بمویم
لیک مدهوش شوم چون سر زلف تو ببویم
«گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی» 

 

 

چرخ امشب که بکام دل ما خواسته گشتن
دامنِ وصل تو نتوان برقیبان تو هشتن
نتوان از تو برای دل همسایه گذشتن
«شمع را باید از این خانه برون بردن و کشتن
تا که همسایه نداند که تو در خانهء مایی»  

 

سعدی این گفت و شد ازگفتهِ خود باز پشیمان
که مریض تب عشق تو هدر گوید و هذیان
بشب تیره نهفتن نتوان ماه درخشان
«کشتن شمع چه حاجت بود از بیم رقیبان
پرتو روی تو گوید که تو در خانهء مایی»  

 

نرگس مست تو مستوری مردم نگزیند
دست گلچین نرسد تا گلی از شاخ تو چیند
جلوه کن جلوه که خورشید بخلوت ننشیند
«پرده بردار که بیگانه خود آن روی نه بیند
تو بزرگی و در آئینهء کوچک ننمایی»  

 

نازم آن سر که چو گیسوی تو در پای تو ریزد
نازم آن پای که از کوی وفای تو نخیزد
شهریار آن نه که با لشکر عشق تو ستیزد
«سعدی آن نیست که هرگز ز کمند تو گریزد
که بدانست که در بند تو خوشتر ز رهایی» 

 

  

 

پ.ن: لاهه هم یه دونه تو این مایه ها داره که نمی دونم چرا دست و دلم به انتشارش نمی ره!

اینترنت کار نمی کنه. یاهو و جیمیلم باز نمی شه. توی فیس بوک با هزار بدبختی می شه رفت اما هیچی نمی شه نوشت. سر ناهار مامان می گفت ما الان اینجا داریم ناهار خوریم، معلوم نبست توی خیلی از خونه های دیگه چه خبره.. می گفت خیلی ها دیروز صبح پاشدن شال و کلاه کردن گفتن می ریم تظاهرات. اما شب دیگه برنگشتن.. فردا شب می خوام برم پیش سیسترم. اونجا دیگه اینترنت قوی تره ایشالا....

عاشورا.......................

دیشب که رسیدیم خونه هراسون دنبال اسم کشته شده ها می گشتم. خیل عظیمی از آدم ها بودن که دلم می خواست از سلامتی شون خبر دار بشم. اسم ها رو جایی پیدا نکردم تا همین صبح. دلم برای اون 5 تا اسم گرفت. می دونی؟ اسم مهم نیست.. عدد مهم نیست، آدمایی که منتظر اون اسما بودن مهمه، آخرین نفری که با گوشی موبایل اون اسما تماس گرفتن مهمه. آخرین لبخندی که روی لب اسما بوده مهمه... دلم حسابی گرفته. اینجا کجاس؟ واقعا اینجا کجاس؟ این آشغالا کین؟؟ از طرفی همه ش امیدوارم جنبش الانا به نتیجه نرسه. بس که آدم مختلف با سلایق مختلف تو این جنبش هست که الان فقط به دلیل هدف مشترکشون همو تحمل می کنن. بس که هنوز به نظرم اون جور که باید پخته نشده که همه بتونن همو تحمل کنن. بس که ما عادت داریم فقط سلیقه ی خودمون بر همه حکم فرما باشه... 

چی دارم می گم؟؟ دیروز مام رفتیم.. چندین بار گاردیا حمله کردن اما ما نمی ترسیدیم. یه جا ما بچه ها موندیم بالای پل عابر و مامان ها موندن پایین. مامانا پشت باجه ی بلیط فروشی قایم شدن. ما روی پل عابر خشکمون زده بود. نسیم می ترسید. یاس داد می زد مرگ بر دیکتاتور می گفت، حسین لال شده بود و پایین رو نگاه می کرد. و من؟ سعی میکردم جلوی دهن یاس رو بگیرم و لبخند هم می زدم. بعد که گاردیا رفتن و ما برگشتیم پایین و رسیدیم به مامانا، مامان یاس تعجبشو از خنده ی من ابراز کرد. و من فقط یادمه گفتم خنده عصبیه. جایی که ما بودیم خیلی اتفاقای بد نیفتاد. در حدی که برگشتیم از میدون امام حسین سمت میدون ژاله و وی نشون می دادیم و عکس می گرفتیم.. اما خبرای بد جاهای دیگه بود.. دیگه وارد شده ایم. با یه نیم نگاه کل جمعیت منطقه ای که هستیمو تخمین می زنیم و به فلانی که مثلا زیر پل حافظه اطلاع می دیم. رفقا از این ور و اون ور شهر تلفن می زدن و می زدیم روی اسپیکر تا همه بشنون اون ورا چه خبره.. 

برگشتنه شمع سبز خریدیم واسه شام غریبان.. دلامون گرفته لامصب هیچ جور هم باز نمی شه... شب حسین ناد علی خوند و ما زار زدیم با دونه دونه ی اون 110 تا یا علیش.. آخر شب با یاس رفتیم از توی ماشین حلوا ها رو بیاریم زیر مهتاب چشممون به ماه بود و دعا کردیم به حق همین شب شام غریبان دیگه هیچ کی کشته نشه. من یکی طاقت تجربه ی این حس که دنبال اسما بگردمو دیگه ندارم... ندارم... ندارم...