چی بگم از کجا بگم اونقد ننوشتم هیچی نمی دونم چی بنویسم. در همین لحظه قول می دم که حداقل هفته ای دو بار بنویسم. 

این روزا بیزی ترین روزای زندگی در طول ۴ سال گذشته رو می گذرونم. به امید ۲ بهمن که آخرین امتحان مقطع کارشناسی رو بدم و خلاص... ارشد هم برای زبان ثبت نام کردم!!!! یعنی با تمام وجود نو استاتیستیکس! 

من اینجا رو واقعا دوست دارم. مخصوصا بخش همین جوری های جمعه ش و بخش آخرین قطار شب. معرکه س ... 

 

اینم یه متن قدیمی که یه روزی بدجوری به دردم خورد .... 

ازدواج چیز غریبیه. حتی موقعی که با عشق شروع میشه - عادی شدن چیزهای غیرعادی - مثلا همین لیوان چایی. فکر میکنی تنها لیوانیه که توی دنیا وجود داره. بعد می بینی که اوووووئَه. دور و برت پر ازاین لیواناس. رنگ و وارنگ. این لحظه لحظه ی خطرناکیه.دیگه ازش بدت میاد خسته ت میکنه. فکر می کردی یگانه ست.احساس می کنی خیط شدی. حس بدیه. اگه بشه این لحظه رو پشت سر گذاشت، اون وقت شکل قضیه عوض می شه. دوباره به لیوانت نگاه می کنی.انگار تازه داری کشفش می کنی. گوشش پریده، ترک برداشته، اما یه چیز دیگه س. می بینی این تنها لیوانیه  که می شناسیش، می فهمیش. همین هم هست که یگانه ش می کنه...... 

 

این روزا عجیب درگیرم. درگیر با سرگیجه و بی خوابی و آدمای آشغال رو از زندگی بیرون شوت کردن و فکر و فکر و فکر و کوکو رفتن و زبان. عاطفه دوباره از زندگیم ایگنور شد. حتی یاد کاراش می افتم عرق می کنم از حرص و جوش. اما خدا رو شکر که یکی پیدا شد رفتاراشو بهش یاداوری کنه. از اون طرف عاط و ماکان کمتر از یک ماه دیگه عقدشونه. همه فریب خوردن. حتی بابای من که رفت براشون تحقیق. مهم نیست. فقط امیدوارم مرحله ی فوق رو خوب رد کنن. مص که دائم می گفت تو باید خونه من پلاس باشی رفته و هیچ خبری ازش نیست. من دوتا دوست خوب دارم. سان و فر. این باعث می شه کمتر احساس تنهایی کنم.   

همین دیگه.... 

 

 

چرا بلاگ اسکای عکس نمیذاره؟ هر کاری کردم نشد.

نظرات 2 + ارسال نظر
نرگس دوشنبه 4 آذر 1387 ساعت 02:45 ب.ظ

همین دیگه...اوکی... ببینم سر قولت می مونی یا نه...:-*

پرانتز باز چهارشنبه 6 آذر 1387 ساعت 08:46 ق.ظ

چرا عکسم میذاره بلد نیستی من بلدم :دی

من آقای اولد فشن و دوست دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد