به کجا چنین شتابان ؟ ؟ ؟‌ ؟ ؟‌

بوق ... بوق ... بوق ...... عاطفه همین طور که چسبیده به صندلی و سعی می کنه وحشتشو از این شوماخری رفتن من نشون نده می گه: قبول داری از این اتفاق ها برای همه می افته؟ ... برای تو تا حالا نیفتاده بود ... تعجب داشت! ... حالا افتاده ... بهتره آروم باشی! ... ! ... با خودم فکر می کنم بیچاره عاطفه! من اگه الان در موقعیت اون بودم دااااد می زدم! ولی اون فقط چسبیده به صندلی! ... راست می گه! حتی در این موقعیت هم راست می گه! ... ادامه می ده: مشکل تو هم اینه که حرف نمی زنی ... خب اگه ۴ تا کلمه حرف شنیدی، یکی و نصفی هم تو بگو ... بعد یه کم فکر می کنه و می گه: خجالت نمی کشی؟ پس فردا ۲۰ سالت می شه! من لااقل ۴ تا داد سر مامانم زدم! اما تو ... ! و افسوس می خوره! نچ نچ نچ نچ! و من به این کلمه ی ۲۰ ای که شنیدم فکر می کنم ... بیست؟ ... بیست؟ ... آخی! کوچولو! فکر می کردم بزرگتر از اینا باشی ... ! بیست؟؟؟ اه اه ... حالم به هم خورد! بیست! ... بیچاره عاطفه! ... می گه می شه سیاوش قمیشی گوش ندیم؟ ... معمولا می گفتم هر چی می خوای بذار! ... اما گفتم نه! من الان رو مود اینم! گریه کن، گریه قشنگه ... گریه سهم دل تنگه! ... و با خودم فکر می کنم: بیست؟؟؟ ... چهارده بهتر نیست برای تو؟؟؟ ... !! یکی از درونم پوزخند می زند ... !

اگر فکر کردی که من قبول می کنم که طبیعیه و برای همه پیش میاد و همینه دیگه و .... نه! من اینا رو نمی خوام قبول کنم! نباید پیش بیاد ... نباید ... پدر و مادر هر چقدر هم حق به گردن آدم دارن، وقتی از خیلی چیزها خبر ندارن ... پس اجازه ندارن چیزی بگن ... اجازه ندارن ... نه فقط پدر و مادر ... من ... تو ... هر کس دیگه ای ... وقتی نمی دونی پس چیزی نگو ... نظرت چیه؟ ...

از کارای خودم خنده م می گیره ... صبح دیر پا می شم ... صبحانه دیر می خورم ... وقتشه برم کلاس زبان ... اما! ... سوار می شم و همون جور شوماخری! می رم دانشگاه عاطفه اینا ... به پلیسه هم چشم غره می رم! امروز فرده! جرات داری حرف بزن! تو راه بستگی به آهنگی که صداش میاد اشک هام هم میان و میرن! و وقتی رسیدم ... آبروی عاطفه که نباید بره! ... دم در وامیستم تا نرمال شم! ... بچه با من طی می کنه که گشنشه! ... من اما سیرم ... اگر اون قدر گیر نمی داد برای اون هم نمی گفتم چمه ... و گیر داد ... و من گفتم ... و اینجا هم دارم می نویسم ... ! ... ... ولو شدیم رو میزهای بوکا ... خوردم و خوردم ... سیر بودم ها! ... عاطفه می خواد برام کلاس فن بیان بذاره ... ! می گم من از اول این جوری بودم؟ با یه اطمینانی می دونستم الان می گه نه! اما گفت آره! گفت آره و من همین جوری موندم ... من از اولش همین جوری بودم؟؟؟ پس چرا خوردم فکر می کردم که الان اینجوری شدم ... این جوری بی حرف  ... نه که کم حرف ... بی حرف! ... و عاطفه می گه که‌اره تو از اول همین جوری بودی ... بعد از ۲ سال مثلا من فهمیدم اسم دختر خاله ت چیه ... نمی دونم ولی به نظرم دلیل جالبی اومد ... بی حرف به اینا هم می گن دیگه ... نمی دونم ... شایدم نمی گن ...

شایدم بی حرف یعنی اون چیزایی که باید بگی و در کمال آرامش خفه خون می گیری ... و اون چیزایی که نباید بگی و خیلی بی پروا می گی ... مثل همین پست ...

 

پ.ن: کامنت دونی رو برمی دارم به این خاطر که ....... حذف شد! ... کامنت دونی رو می ذارم ... کجا ببرمش؟

نظرات 2 + ارسال نظر
سارا دوشنبه 15 اسفند 1384 ساعت 10:24 ب.ظ

می بینم تو روز روشن، جلوی چشم من بچه رو از دانشگاهشون بلند می کنی می بریش مسابقه رالی...!!!

در مورد حق و حقوق پدر مادر، و نه فقط پدر و مادر بلکه همه اطرافیان، روایات مختلفه... هنوز هیچ دو نفری پیدا نشدن که بتونن سر این مسئله به توافق برسن... از اون مسئله های لاینحله !

ای بابا...

یاشار سه‌شنبه 16 اسفند 1384 ساعت 08:51 ب.ظ http://yashaar.blogfa.com

منم ترجیح می دم درباره ی پدر و مادرت حرفی نزنم این از اون چیزایی کسی نباید در بارش باهات حرف بزنه.

راستی به نظرم بیشتر از ۲۰ میومدی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد